۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

زندگى مثل جنگه



راديوى ماشينش رو با عصبانيت خاموش كرد و كوبيد رو فرمون ماشين!
- پدرسگ ها! با اين قانون كار احمقانه از فردا همه كارگرا برامون شاخ ميشن! ريدم به اين مملكت!

حرف پسرش رو نشنيد كه ميگفت:

-بابا ، ،مامان امروز با دانشجوهاش اردو ميره، عصرى ميبرى من رو كلاس زبان؟

رسيدن به خيابونى كه به خونشون ميرسيد. طبق معمول بجاى دور زدن در آخر خيابان, ميانبر زد و ورود ممنوع رو گاز داد و رفت!

دم در آسانسور :

- مهندس جان، شارژ تون يادتون نره!
- اقا رجب تو سرايه دارى يا داروغه ناتينگهام؟
- من مخلص شما!!! آقاى رسولى گفت بهتون بگم كه شارژ سه ماه رو ندادين!
- آقاى رسولى غلط كرد! هروقت جريان استخر رو حل كرد بياد شارژ رو بگيره! اونها شش نفر آدمن بايد دوبرابر شارژ بدن! يا همين يا نميدم!

آسانسور كه بالا ميرفت نگاهش تو آينه با نگاه پسرش تلاقى كرد كه بر و بر نگاش ميكرد!

- آريان جون يادت باشه كه زندگى مثل جنگ ميمونه، زرنگ نباشى كلاهت پس معركه هست كه هيچ, ميخورنت!
آريان با شنيدن جنگ, ياد دعواى صبح توى مدرسه با دوستش در صف ساندويچ افتاد و مغرورانه لبخند زد!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر