۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بد و بدتر 2



- زرى جون نميدونى تو چه بد بختى گير كردم، از وقتى كه به دليل كار هوشنگ اومديم اين شهرستان دورفتاده مشكل داريم با مدرسه فريد.
- چه مشكلى؟
- هيچى بابا ! اين خراب شده دو تا دبيرستان داره ، اون اولى كه فريد اولا ميرفت معلماش خيلى عوضى بودند، تنبيه بدنى هم ميكردن اصلا يك مكافاتى! اين مدرسه دومى اونجورى نيست ولى يكسرى معلم جوون و بى تجربه داره كه نه بلدن كلاس رو اداره كنن نه درست درس بدن!

- طفلى فريد! بعد چه جورى كاراش رو پيش مى برين كه از غافله عقب نمونه؟
- هيچى ديگه ٫ باباش ميگه ديگه نره مدرسه!! اون هم نميره!!
- چييييى ! مگه ميشه؟!! چرا آخه؟
- باباش ميگه با اين شرايط نره مدرسه بهتره!! هرچى ميگم بهش هوشنگ جون رفتن به اين مدرسه دومى بهتر از اينه كه درس نخونه بچه٫ بذار بره ٫ من و تو هم شبها بهش كمك ميكنيم٫ بلكه بهتر راه بفته ، هوشنگ پا تو يك كفش كرده كه نه! اينجورى من روش اون مدير و معلمهاى ابله رو ناخواسته تاييد ميكنم !! اينقدر صبر ميكنيم كه يه مدرسه خوب اينجا باز بشه!!

- اى بابا! اومديم و تا چندسال ديگه هم باز نشد! تكليف اون بچه چى ميشه؟ عمرش تلف ميشه!
- زرى جون هوشنگ رو كه ميشناسى خيلى آرمان خواهه! سرش بره زير بار زور نميره! من قبول دارم كارش رو ولى دلم براى بچم ميسوزه.
- ببخشيد كه رك ميگما! هوشنگ خان شما...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر