۱۳۸۵ دی ۶, چهارشنبه

دنيايي بدون بنيادگرايي ديني



ي دليل بدبختي بس لجوج و سرسختي

تو عامل نابودي با هر کله و رختي

با نياز انساني ناجور , نميخواني

تو مخل آسايش بر روح چو سوهاني

دربندکشي انسان با بهانه ايمان

از علم و خرد باکت خواهي همه را نادان

جهل است مرام تو تضمين دوام تو

انديشه و آگاهي بشکست قوام تو

دانا ز شرت دور است جاهل چو بسي کور است

بگرفت کلامت را گرچه سخنت زور است

مدهوش بشد ساده با وعده نا داده

از هوش بشد نادان بدنام کني باده؟

آن جوان آواره آن غافل و بيکاره

بابمب کشد خود با صد عابر بيچاره

گر دين همين باشد چون مظهر کين باشد

کفر است مرا خوشتر چون عقل همين باشد

آخر بشوي رسوا در غايت اين دعوا

آخر بشود پاره زنجير شر و غوغا

اين است کلام ما چون سر قوام ما

از نفرت و کين دوري عشق است مرام ما