سر به عقب برگرداند به مسيرى كه آمده بود نگاه كرد، راهى زياد و صعب ، به مسير روبه رو نگاه كرد، بى پايان با افقى مه آلود، جايى كه بود جاى استراحت نبود برهوت، باير و بدون ايجاد حس اطمينان! سرگشته اين پا آن پا كرد، به آسمان نگريست گنگ و بيكران با چند تكه ابرى كه انگار به سرگشتگى او نيشخند ميزدند!
دوباره به سمت افق براه افتاد. وقتى پيش ميرفت٫ با درد پاهايش٫ فكر كردن را فراموش ميكرد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر